Mona Liza

همه چیز با گذشته فرق دارد... از آب و هوای دمدمی مزاج شهرمان بگیر... با رگبارهای تند و گاه و بیگاهش تا باغچه حیاطمان که شکوفه های بنفش اش امسال کمتر از هر سال دیگر روی شاخه ها بودند ...همه چیز با قبل فرق دارد... از روزهای پر مشغله و الکی سخت بگیر تا حسرت لحظه ای بی دغدغه بودن...

هیچ چیز مثل سابق نیست... از لبخندهای اچباری رو لبها بگیر تا بغضهای وا نشده و منجمد شده در حنجره... که انگار سالهاست خیال نترکیدن عادت لحظه هایشان شده...

این روزها هیچ چیز مثل قبل تر ها نیست...ماکارونی ها مزه قبل را ندارند...خنده ها – اگر باشد- طعم گسی دارد... انگار کسی جایی فریاد میزند چه چیز این روزها خنده دار است که میخندی... موسیقی مثل قبل آرامت نمیکند... خواب نمیبینی... اصلا خواب نمی آید که رویایی باشد...هیچ چیز مثل قبل نیست....

قبل تر ها طور دیگری بود...نتهای ساز هم با تو سر ناسازگاری دارند... دستت اصلا نمیچرخد برای نواختن...

همه چیز با گذشته فرق دارد... از حافظه بگویم که کوچکترین چیزها را فراموش میکند... چند روز پیش در سایت که سلام کرد و سوالی پرسید و من چند ثانیه مات مانده بودم که "این آقا چقدر آشناست" و بعد از رفتنش یادم آمد مثلا دانشجوی دکترای فلان آزمایشگاه است که هفته پیش با هم حرف زده بودیم و برای جبران ماتی و مبهوتی یک ساعت پیش وقتی در آسانسور دیدم اش حال استادش رو پرسیدم ... پیش خودم تلافی کردم حواس پرتی را... باز جای شکرش باقی بود که فهمیدم این اقا همان اقاست... اینها که چیزی نیست... میروم تا دانشگاه سابق برای انجام یک سری کارهای اداری...به قصد انجام کاری سر بالاییهای وحشتناک این دانشگاه را بالا میروم...سر ظهر ... زیر تیغ آفتاب... و آنجا که میگویند باید بروی فلان اتاق ته راهرو... زمانی میفهمم که به آن اتاق نرفته ام که سوار ماشین به نزدیکی خانه رسیده ام... هیچ چیز مثل قبل نیست... قرار است ساعت 2 بروم بخش کپی ... با بچه ها قرار داریم برای گرفتن جزوه ها... ساعت 1:30 خودم را در حال گرفتن تاکسی برای برگشتن به خانه می یابم و دوباره باید برگردم... حافظه بدجوری دور میزندم... دوست قدیمی رفیق شفیق ات که زنگ میزند صدایش را نمیشناسی... از حواس پرتی حل مسائل دیگر نگویم که بیداد میکند....

هیچ چیز مثل سابق نیست... جز سلام و گپ کوتاه هنگام نهار و شب بخیر کوتاه آخر شب حرفی بین من و بقیه رد و بدل نمیشود... کسی به رویم نمی آورد که چرا مانند یک حیوانی دائم پاچه میگیرم... طفلکی ها شلوارهایشان را کوتاه میکنند یا دامنشان را جمع میکنند که مبادا پرشان به پر من گیر کند...

قبل ترها اینطور نبود... چیزهایی برایم اهمیت داشت... چیزهایی برایم راه بود...مراد بود...هدف بود...

قبلترها خیلی بهتر بود... من بودم...آنطور که دوست داشتم... با تمام نقصهایی که بود و با تمام تلاشی که میکردم برای رفع نقصها...امروز من هستم...آنطور که نمیخواهم...با نقصهایی که بود و هست و من که حتی نمیدانم از کجا باید شروع کنم...

حس میکنم اطرافم غرق سکوت شده... صدایی از بیرون در گوشم نمی پیچد..چیزی نظرم را جلب نمیکند...انگار در سکوت می روم و می آیم و تنها چیزی که گوشهایم را پر میکند ندای درون است که فریادش بلندتر از هر چیز دیگر در من بیداد میکند ...

مدتهاست که هیچ چیز مثل سابق نیست...و بدتر حتی مثل آینده ای که میخواستم باشد هم نیست... باز هم جایی اشتباه پیچیده ام ...

نوشته شده در چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:سادگی,ساعت 16:29 توسط FARSHID| |


Power By: LoxBlog.Com